Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «آفتاب»
2024-04-28@21:45:27 GMT

داستان نون خ ۵ درباره چیست؟

تاریخ انتشار: ۱۱ آذر ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۹۲۰۸۱۵۲

داستان نون خ ۵ درباره چیست؟

آفتاب‌‌نیوز :

سیروس سپهری، بازیگر نقش ادریس در مجموعه «نون خ» درباره حضورش در فصل جدید سریال سعید آقاخانی اعلام می‌کند: فعلاً گروه تولید طبق اخباری که اعلام کردند همچنان در چابهار مشغول به کار هستند تا قصه چابهار به سرانجام برسد و دوستان به روستا برگردند و من هم ان‌شاءالله وارد داستان شوم. هنوز شخصیت ادریس وارد داستان نشده و من مقابل دوربین نرفته‌ام، ولی فکر می‌کنم از ۲۰ روز آینده کارم شروع شود.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

شخصیت ادریس در «نون خ» جدید

او درباره پخش نوروزی و ماه رمضانی «نون خ ۵» هم می‌گوید: با شناختی که از آقای آقاخانی دارم ایشان آنقدر دستش سرعت و فکرش دقت دارد که ان شاءالله می‌توانند برای زمانی که اعلام شده حتما کار را به پخش برسانند.

بازیگر نقش ادریس درباره حضور این شخصیت در فصل پنجم و اینکه آیا همچنان پررنگ خواهد بود؟ اظهار می‌کند: با توجه به اینکه اساسا پردازش شخصیت بر عهده نویسنده است و بازیگر آن‌را خلق می‌کند و چگونه خلق کردن هم در هرکس متفاوت است، اما در مورد ادریس نمی‌توانم توضیحی بدهم، چون هنوز وارد نشدم و واقعاً جزئیات کار را نمی‌دانم؛ ضمن اینکه من از ابتدای داستان حضور ندارم و از بخش روستا وارد می‌شوم. حال اینکه ادریس در این فصل تا چه حد پررنگ باشد بستگی به قلم نویسنده دارد.

«نون خ» جدید پُرقدرت‌تر است

او اظهار می‌کند: در سری قبل به دلیل اینکه محوریت داستان، فرزندآوری بود و ادریس هم فرزندانش زیاد بود، خیلی به این شخصیت پرداخته شد، اما «نون خ» جدید حول محور خانواده می‌چرخد و آقای آقاخانی پدر گروه هستند و واقعا هم زحمت می‌کشند. به نظرم «نون خ» تبدیل به یک خانواده شده است و همین یک دست بودن کار و خانوادگی بودنش باعث می‌شود قصه هم برای مردم باورپذیرتر باشد.

فصل پنجم موفق‌تر از قبل خواهد بود

سپهری در واکنش به اینکه فکر می‌کند «نون خ» جدید همچنان بتواند موفقیت فصل‌های قبلش را حفظ کند، تاکید می‌کند: به نظرم قطع به یقین این سری از «نون خ» بیشتر موفق خواهد بود، چون قصه خوبی طراحی شده است و ان‌شاءالله خروجی خوبی هم خواهد داشت؛ چون واقعاً دوستان از جان مایه می‌گذارند. در فصل گذشته با توجه به شرایطی که پیش آمد زمین و زمان دست به دست دادند که این کار بخوابد و متاسفانه آنقدر فشار روی آقای آقاخانی از همه طرف وارد بود، اما به یاری خداوند و به همت و غیرت و تلاش دل مردم دوباره کار پا گرفت.

بازیگر «نون خ» در تکمیل همین صحبت‌هایش می‌گوید: همه ما به این فکر کردیم که این شرایط تغییر می‌کند و می‌ماند ۱۰ ـ ۱۵ روز عید نوروز برای آن مردمی که واقعاً از لحاظ شرایط اقتصادی توان سفر رفتن ندارند و در خانه‌هایشان می‌مانند با یک قاب تلویزیون که اگر آن هم خالی باشد چه خواهند کرد؟! پس همگی به این نتیجه رسیدیم که تلاشمان را برای مردم به کار ببندیم. به هرحال هرکاری هم نقاط ضعفی دارد، کم و کاستی‌هایی دارد و شاید فصل چهارم نیز کم و کاستی‌هایی داشت، اما فصل جدید خیلی پرقدرت‌تر خواهد بود و گروه یک‌دست‌تر و یکدل‌تر مقابل دوربین رفته‌اند. همه گروه تلاششان را می‌کنند تا کاری خوب برای مردم ارائه بدهند.

حضور در سریال جواد افشار و ایفای نقشی جدی و منفی

این بازیگر که اکنون مقابل دوربین سریال «ناریا» ایفای نقش می‌کند در این زمینه هم توضیح می‌دهد: این روز‌ها مشغول بازی در سریال «ناریا» به کارگردانی آقای افشار هستم. این سریال قصه‌ای پیچیده دارد و در ۵۰ قسمت طراحی شده است. نمی‌توانم از نقشی که دارم تعریف کلی داشته باشم، ولی در این حد می‌توانم بگویم که با آقای کاظم بلوچی شریک تجاری هستیم و من شخصیت پیچیده‌ای دارم؛ درواقع هیچ‌کاره‌ی همه‌کاره که اواسط داستان آدم خطرناکی می‌شود. من از قسمت پنجم و ششم وارد قصه می‌شوم و تا قسمت ۳۴ حضور دارم. به نظرم «ناریا» یک مجموعه بسیار خوبی است که امیدوارم مردم هم دوست داشته باشند. تهیه‌کننده حرفه‌ای، کارگردان باتجربه و اجرا‌های خوب. به نظرم همه گروه درجه یک هستند. حدود ۷۰ بازیگر شناخته‌شده در «ناریا» حضور دارند.

سپهری سپس درباره کار‌های دیگرش برای تلویزیون نیز می‌گوید: از طرف تلویزیون این مدت پیشنهاد دیگری نداشتم، اما از طرف شبکه نمایش خانگی یکی دو پیشنهاد داشتم که مشغول گفتگو هستیم تا به نتیجه برسیم و اگر تداخلی با «نون خ» نداشته باشد حضور خواهم داشت؛ چون «نون خ» اولویت اولمان است و نه فقط من بلکه همه اعضای گروه همیشه نگران این هستیم که نکند قراردادی ببندیم و از این طرف نتوانیم کارمان را انجام بدهیم؛ بنابراین اولویت همه ما «نون خ» است و به آن تعلق خاطر داریم.

بازیگر «نون خ» در پایان تاکید می‌کند: ما با «نون خ» بود که شناخته و دیده شدیم. درست است که قبل از آن هم در ده‌ها فیلم سینمایی و سریال بازی کرده بودم، اما «نون خ» باعث دیده شدن شد و به قولی ما فرزندان این خانواده هستیم و وفادار به آن. ان‌شاءالله دل همه مردم ایران خوش و شرایط اقتصادی‌شان به امید خداوند بهتر شود.

منبع: خبرگزاری ایسنا

منبع: آفتاب

کلیدواژه: نون خ تلوزیون ان شاءالله

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت aftabnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «آفتاب» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۹۲۰۸۱۵۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

آدینه با داستان/ چی از آسمان افتاد؟!

      داستان کوتاه

      مریم رحمَنی

       یک چیز سنگینی پرت شد توی حیاط. درست زیر پنجره‌ی اتاق خواب. از خواب پریدم و اولش فکر کردم خوابی دیده‌ام.مثل وقت‌هایی که خواب می‌بینم و بلافاصله بعد از بیدار شدن دنیای خواب و بیداری را نمی‌توانم از هم تفکیک کنم.

   پرده‌ی پنجره را کنار زدم و توی تاریکی مطلق حیاط هیچ چیز ندیدم. بی‌اختیار دست کشیدم به تشک تخت و دستم که به جسم گرم جمشید خورد، بی که برگردم و نگاهش کنم، پتو را کشیدم تا زیر چانه‌ام و سعی کردم دوباره بخوابم. چشم‌هایم بسته نمی‌شد و مدام تصویر مردی قوی هیکل می‌آمد جلوی چشمم که با نقاب مشکی و چاقوی تیز توی دستش بالای سر من و جمشيد ایستاده و... . هی چشم‌هایم را باز می‌کردم و سعی می‌کردم با تکان خوردن جمشيد را بیدار کنم، اما حالا بعد از گذشت یازده سال دیگر فهميده بودم این شکل خروپف کردن پشت سرش خواب عمیقی است که با این تکان‌ها، حتی با افتادن احتمالا یک هیکل درشت مردانه توی حیاط نمی‌شود بیدارش کرد. 

  نور چراغ توی حیاط هی خاموش و روشن می‌شد و داشتم فکر می‌کردم کاش برای عوض کردنش بیشتر پافشاری کرده بودم یا لااقل خودم می‌رفتم یک لامپ می‌خریدم و خودم عوضش می‌کردم، حالا مگر عوض کردن یک لامپ چقدر کار دارد که من این چیزها را بیاندازم گردن جمشید و او هم هربار با گفتن جمله‌ی "چقدر جدیدا حساس شدی"، از زیرش شانه خالی کند و مثلا بگوید فعلا که نور دارد! 

  لای پنجره باز بود و سوز تندی می‌آمد توی اتاق که برای هوای اردیبهشت ماه زیادی سرد بود. بالاپوشم را از روی پشتی صندلی برداشتم و انداختم روی دوشم. 

   برگ‌های درخت اکالیپتوس توی خیابان که نصفش کشیده شده بود توی حیاط خانه‌ی ما، همین‌طور داشتند تکان می‌خوردند و یک صدای خش‌خش ریزی توی هوا می‌رقصید. 

   بوی دود سیگار از کنار بینی‌ام رد شد و بی‌هوا سرم را بالا گرفتم و دنبال ماه توی آسمان گشتم. در هوای آلوده‌ی مرکز شهر و وسط این‌همه شلوغی کمتر پیش‌ می‌آید ماه را گوشه‌ای از آسمان ببینم. با زن همسایه‌ی طبقه‌ی بالا که آمده بود دم پنجره و سیگار می‌کشید چشم تو چشم شدم. سرم را به علامت سلام تکان دادم و بالاپوشم را از دو طرف هی کشیدم فقط برای اینکه کاری کرده باشم. چون آن‌قدرها که تصور می‌کردم باد سردی نمی‌وزید. 

-شما هم خواب‌تون نمیاد؟ 
- یه صدایی از توی حیاط شنیدم، اومدم پی‌اش! 

هم‌زمان گوش تیز کردم که صداهای اطرافم را به‌خاطر بسپارم. 

- من هیچ صدایی نشنیدم! 
-مطمئنید؟ صدای وحشتناک افتادن یه چیزی از پشت بوم بود.
 
کلمه‌ی پشت بام در لحظه روی زبانم چرخید وگرنه اصلا چه می‌دانستم آن "چیز" احتمالا سنگین از کجا افتاده روی زمين. 


به شازده کوچولو فکر کردم و دوباره فکر کردم آن صدا برای شازده کوچولو بودن زیادی بزرگ بود. 

زن گفت: چای یا قهوه می‌خورید؟ 
گفتم: این موقع شب نه! خوابم می‌پرد و تا صبح باید داستان‌سرایی کنم! 
از حرف خودم خندیدم و گمان کردم حرف بامزه‌ای زده‌ام، چهره‌ی بی‌تفاوت زن از آن فاصله و زیر نور کم رمق ماهی که اصلا نمی‌دانستم کجاست خنده‌ام را جمع کرد و دوباره بالاپوشم را از دو طرف کشیدم به خودم. 

زن گفت: شب‌ها خیلی طولانی‌اند. 
و دیدم که سیگار دیگری روشن کرد. روی نیمکت کهنه‌ی وسط حیاط نشستم تا راحت‌تر بتوانم به حرف‌هایش گوش کنم. گردنم درد گرفته بود.
-شاید بهتر باشد از اول غروب دیگر چای یا قهوه نخورید! 

-پس چکار کنم؟ 
- من و همسرم فیلم می‌بینیم. گاهی بازی می‌کنیم. منچ و مارپله. 

دوباره خندیدم و دوباره خنده‌ام را و بالاپوشم را جمع کردم. 
- فیلم‌های توی خیابان را هر روز می‌بینم. فیلم زندگی خودم را هرشب مرور می‌کنم. فیلم به چه کارم می‌آید. 

داشت لابلای برگ‌های اکالیپتوس دنبال چیزی می‌گشت. 
- ها... بیا... اومد بالاخره

-چی اومد؟ 
-ماه! خودتم داشتی دنبالش می‌گشتی.

از روی نیمکت بلند شدم و آمدم نزدیک ساختمان روی پنجه‌ی پا و دیدمش. عینکم را نزده بودم و چیزی که می‌دیدم مجموعه‌ای ابری از نور زرد بود. خب همین هم غنیمت بود. اینکه من درست نمی‌دیدمش دلیل بر درست نبودنش نبود. 

-قشنگه.. نه؟ 
-خیلی 

-فکر کن یه چیز گرد خیلی بزرگ وسط آسمون همینجور معلق وایساده، خود تو هم روی یه چیز گرد خیلی بزرگِ معلق وایسادی! اون تو رو نگاه می‌کنه، تو اونو. 

صدای گوشخراش یک موتور سیکلت برای چند لحظه ارتباط کلامی ما را قطع  کرد. 

دستم را گذاشتم پشت گردنم و پرسیدم: شما صدای افتادن چیزی را از آسمان نشنیدید؟ 
- شاید شازده کوچولو بوده و با صدای بلندی خندید. آن‌قدر صدای خنده‌اش بلند شد که فکر کردم حتما جمشيد از خواب می پرد.
 
-برای صدای شازده‌کوچولو زیادی بزرگ بود آخه
-گفتی قهوه نمی‌خوری؟ 
حتی منتظر جوابم نماند. پنجره را بست و چراغ را خاموش کرد. 

یک برگ اکالیپتوس از روی زمين برداشتم و با دستم خردش کردم. بوی عجيبی دارد و هربار که همچین بوهایی به هم می‌خورد تصمیم‌های عجیبی برای خانه‌داری می‌گیرم. مثلا اینکه چند برگ ازش بچینم و ببرم خانه و شب‌ها دم‌نوش‌های خوشمزه درست کنم. یا این‌که فردا عصر حتما کیک هویج درست می‌کنم و برای همسایه‌ی طبقه‌ی بالا می‌برم و باهاش دوست می‌شوم. یا از این به بعد حتما توی قوری چای عناب می‌ریزم. 

برگ‌ها را از توی دستم ریختم کف حیاط. 

توی آشپزخانه صدای سوت کتری بلند شد. جمشيد با قیافه‌ی یک قاتل فراری نشسته بود پشت میز و یک صدای ممتد زشت را با جعبه‌ی خالی کبریت در می‌آورد و هی زیر لب می‌گفت انگار یه دسته غاز وحشی حمله کردن تو اتاق خواب! صدای کشیده شدن پایه‌ی صندلی از جایم پراند و جمشيد درست روی لبه‌ی درگاهی آشپزخانه رویش را به‌سمتم برگرداند و گفت: یادته گفته بودی وقتی بچه بودی یه دسته غاز وحشی از وسط کوچه‌تون رد شدن و تو ترسیدی؟ 

گفتم آره. اولین‌بار بود که یکی از بچه‌های کوچه داشت ماجرای قتل اميرکبير توی حمام فین رو تعریف می‌کرد. 

- و تو فکر کردی قاتل‌های امیرکبیر حمله کردن! 
قهقهه زد و محکم خورد به در آشپزخانه. از صدای کوبیده شدن در به دیوار تکان سختی خوردم و پشت گردنم تیر کشید. 

بعد خودش را جمع کرد و صورتش را جدی کرد و گفت:
-حق داشتی! حمله‌ی غازهای وحشی خیلی ترسناکه! 

قوطی نسکافه و جعبه‌ی چای کیسه‌ای کنار هم و هر دستم روی یکی‌شان. 
یا باید چای می‌خوردم یا یک قهوه‌ی فوری.

کانال عصر ایران در تلگرام

دیگر خبرها

  • داستان‌های ادامه‌دار ستاره عراقی؛ علی عدنان از ایران رفت!
  • داستان شفافیت (۲)؛ بیم و امید یازدهمین مجلس برای شفاف شدن
  • بهترین فیلم های وسترن با بازی «لی ون کلیف»؛ از Beyond the Law تا The Grand Duel
  • فراخوان جایزه داستان و بازآفرینی منتشر شد
  • داستان شفافیت؛ قسمت اول
  • سیمینی که دانشور بود
  • بدترین فیلم‌های ترسناک تاریخ سینما!
  • کدام کتاب «سروش صحت» باعث صف طولانی در اصفهان شد؟
  • آدینه با داستان/ چی از آسمان افتاد؟!
  • ترکیب تیم مسعود شجاعی با یک بازیکن ناشناخته